سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کمی درنگ بایدم ...

 

 

هبوط عشق ...

 بسم الله الرحمن الرحیم... 

ملایک گلاب می پاشیدند و...

واسپند دود می کردند ...

صدا آمد به کاروانیان بگویید بیایند ...

آنها که عقب ماندند وآنها که جلوتر ...

بال فرشته ها فرش نگاهش شد ...

وهرقدمی که روبه بالا می رفت ...

دستانش بالای دست حضرت رُسل ...

گل های یاس ومحمدی دسته دسته بر سرشان ...

عشق به زمین نشسته ...

بگویید بیایند ...

من کنت مولافهذا علی مولا ...

عشق به زمین نشست ...

::::::::عید ولایت مهنا وشادانه وپراز سرور وعشق وبرکت ...ولایی باشید::::::::::::

« اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرج المهدی بحق الحسین » 

    « فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین »
 
توجه نگاهتان را به ادامه مطلب جلب می کنم ...
 

چراغانی میکردند ...

بالبانی متبسم ومهربانی عجیبی که درنگاهشان لمس میشد وآرام می کرد هر عابری را ...

شربت وشیرینی میدادند وهمدیگر را به آغوش می کشیدند ...

وبه هرکسی که میرسیدند با لبخندی بهشتی شیرینی تعارف می کردند و...

دورادور ایستاده بودم ونمی دانستم که چرا اینان این همه شوق دارند برای کارهایی که می کنند ...

ازخونه زده بودم بیرون ...

احساس خفگی می کردم ...

انگار نفسم بالا نمی آمد دیگه ...

دلم گرفته بود و...

زده بودم بیرون کلی خیابان ها را کز کرده بودم و ...با خودم با حالتی خفه حرف میزدم ودلتنگی هایم را یکی یکی از ذهن می گذراندم ...

متوجه هیچ چیزی نبودم ...انگار بین آن همه جمعیت کور شده بودم وجز خودم کسی را حس نمی کردم وکر...

آنقدر غرق در دلخستگی هایم بود که حتی آن تنه ایی که خورده بودم را حس نکردم فقط یهویی احساس درد شدید...

اما باز انگار بل اجبار خودمو به ندانستن زدم ودردم را به بی دردی بدل کردم ...

می رفتمو خودمو حساب رسی میکردم که چرا ؟؟؟

داخل یه خیابان شدم که پر بود از شوق ...

پر بود از هیجان ...از انرژی ...از لبخند ...

انگار اینان نمی دانستند غم داشتن یعنی چی ...

حسودیم شد بهشون ...همون جا گوشه ایی وایسادمو فقط نگاه می کردم ...

فقط چشامو بهشون دوخته بودمو ...از لذتی که میبردن متعجب ...

لبخند داشتن وشوری الهی ...

اون گوشه جوونکی مشغول شربت درست کردن بودو یه طرف دیگه یکی داشت ریسه میبست ...

دلم چقدر تنگ این صحنه ها بود ...

هرچی به مغزم فشار اوردم یادم نیومد آخرین باری که خندیدم کی بود ...

انگار فقط لبخندی تلخ روی صورتم ماسیده بود ...

چهره ایی درهم ...

خودمو از بین اون همه اوهام متشوش کشیدم بیرون باز مبهوت اون حالاتی که داشتن شدم ...

احساس کردم بین اون همه آدم یه نگاهی روی تمام جانم سنگینی می کرد ...

احساس کردم یکی منو زیر نظر داشت ...

بازم فرو رفتم توی اتفاقاتی که ...

اگه نشد چی ؟؟؟اگه زیر عمل ...

حتی از فکرکردن بهش تنم میلرزه ...

یهو احساس کردم دست سنگینی دور کتفم حلقه شد ومنو به خود اورد ...

مثه وحشت زده ها یکباره از خیالاتی که داشتم کشیده شدم بیرون ...

سلام جوون ...دست نمیدی ؟؟؟

بی هیچ اختیاری دستمو جلو بردم ...

گرمی وجودش تموم تنمو گرم کرد وانگاری یه حسه خوبی توی تمام رگام تزریق شد ...

گفت : بفرما آقا ...

یه شیرینی ازش گرفتمو ...

یه کمکی به ما نمیدی ؟؟؟

دیدم اینجا ایستادی خیلی وقته گفتم لابد کاری نداری ...

میای یه ثوابی ببری؟؟؟

اینها را گفتو منو باخود کشوند سمتی که تموم اون جوونای شاد وسرزنده مشغول به کاری بودن ...

احساس خاصی داشتم انگاری داره یادم میره چرا از خونه با اون حالت زدم بیرون ...

انگاری دارم میخندم ...

آره دارم میخندم احساس کردم یه چیزی توی نگاهم عوض شد ...

گفت :نمیخای جوون بدونیم بهت چی بگیم ؟؟؟

آقا ...سید ...حاجی ...برادر ...اخوی ...؟؟؟

من که هنوز احساس غریبی میکردم بین اون همه حس های خوب ...

خودمو جم وجور کردمو گفتم :علی ...اسمم علیه ...

تاگفتم علی تازه یاده اسمم افتادم انگار یه چیزه سنگینی خورد به پس کلم ...

تازه حواسم به خودمو صاحب نامم افتاد ...

تازه فهمیدم چرا این جوونا این همه حالشون خوبه ...

علی آره اسمم علیه ...یادم میاد مامانم منو نذرش کرده بود آخه ...

بازم دلم گرفت ...

یادش که میوفتم غصم میشه ...

اون الان روتخت بیمارستانه ومن ...

اون آقا که انگاری از آشوبی که تموم تنوجانمو تسخیر کرده بود مطلع شده ...

گفت :به به ...پس خوب جایی اومدی علی آقا ...

نمیدونم بچه کجایی کدوم یکی ازین محله ها اما جای خوبی اومدی ...

مثه اینکه آقا شمارو امشب میخواست که بیاین اینجا ...

حتمن کار آقاست ...پس جوون یامرتضی علی ...مشغول شو که کلی کارداریم ...

بیا این شیرینارو بگیر وبدو بده به این مردم که حاجت دلت همین جا برآورده میشه ...

تمام غصه هایم از قلبم انگار بال درآوردن و...

دیگه چرا چرا نکردم که ...

که چرا من ...خدا چرا من ...

خودمو سپردم به صاحب نامم ...

یامرتضی علی ...

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

14روزتامحرم ...یاحسین ...



پنج شنبه 91 آبان 11 | نظر

 
 

پیوند ها

پایگاه جامع عاشورا

ابزار و قالب وبلاگ

عطرظهور

پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار

پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ...

ستارگان دوکوهه

هم رنگــــ ِ خـــیـــآل

هدهد

مرام و معرفت

سه قدم مانده به....

یامهدی

مینای دل

ارواحنا فداک یا زینب

مشکات نور الله

گل خشک

سلام محب برمحبان حسین (ع)

دهکده کوچک ما

اسرا

گرتوبیایی غم از دل برود

نیلوفر مرداب

شعرشاعر

خوش یمن

احرار

اینجا آوایی هست

زهرایی

بهونه جوونی

سربداران 313

مدیریت ...

گل نرگس

آپلودعکس

شعر...

خط...

صیاد لحظه های ناب دیدار

تاآسمان راهی نیست

چش قلمبه ...

دانلود مقاله ، پروژه ...

حدیث اشک

اقیانوس

یاسین مدیا

پایگاه اطلاع رسانی ...

یاران گمنام وبی ادعا ...

شعرو غزل امروز

آرمان های انقلاب

 
 

خبرنامه

 
 

آمار وبلاگ

کل بازدید : 292739

بازدید امروز :71

بازدید دیروز : 92

تعداد کل پست ها : 424

 
 

امکانات جانبی

پیام‌رسان
نقشه سایت
اوقات شرعی
RSS 2.0

 

دانشنامه مهدویت

 مهدویت امام زمان (عج)
 

لوگوی دوستان

 

 

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin