سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کمی درنگ بایدم ...

 

 

یامولا دلم تنگ اومده ...

بسم الله الرحمن الرحیم ...

 اینجا بهشت رضاست ...

وارد بهشت که می شوی وضو یادت نره ...

گویی تمام لغات درمن گم شده اند ...

انگار صدای تپش قلبم را می شنوم وهرآن ودمی تند وتندتر می شود ضربانش ...

اینجا حرم امن رضای آل محمد است ...

جایی برای آرامش آلامم ...

چشم که می گسترم به جز بهشت چیزی نمیبینم ...

اینجا بهشت است برای همه ...هرزایری نوری به همراه دارد که شعله اش ازخورشید نشئت می گیرد ...

کبوتران فرشته وارگرداگرد گنبد می چرخندو بال می گسترانند ...

روبروی پنجره ی فولادی که گره خوردگانش شفا را طلب می کنندو سعادتشان را ...

این ورتر سقاخانه که زلالی اش دل را جلا می دهد ...

مناره های سربه فلک کشیده اش را می نگرم که رو به آسمان خدارا طلب می کنند وآن ورتر وآن بالا جایگه نقاره زن ها به موقع سلام خورشید سلامش را علیک می گویند وبه وقت خداحافظی اورا به خدا می سپارند ...

واین پایین آدمیان را که هرکدام همراه با هزاران پیام اورا نجوا میکنند وحرف دل دیگری را نیز با دلتنگی هایش برای ثامن الحجج آورده است ...

هرچه خواهی اینجا میابی ...

اشک ولبخند ...غم وشادی وخواهش والتماس وتمنا ...

ولحظه ها می روند تا به نور برسد وبه آسمان برساند دل های غبار خورده را ...

کم کمک آهنگ دلنواز اذان از دور به گوش می رسد وصدای گرم وآسمانی اذان است که دل را می نوازد وراه آسمان را برای بال زدن باز می کند ...

وآشفتگی ها بیشتر می شود وبهانه ایی برای رسیدن به آسمانی دیگر...

و صف های نماز است که ریسمان رسیدن به خدار ا تشکیل می دهد ونوای حمدو سپاس آفریدگارم درون تمام صحن های آقای مهربانم می پیچد ...

چه کسی گفت آدمی زمینیست وباله پروازی ندارد ...

به او بگویید پرواز برای ما تا هروقت بخواهیم سهل است ...

وملائک گرداگرد این آدمیان بال می گسترانند وبالهایشان سجاده ی عشق است برای آدمیان زمینی که رو به پرواز هستند تا به نور ...

وسلام میدهم برهمه ی آن بهشتیان ...

ودقایقی چند مانده به آوای خوش نقاره ها که دل وجان را از بدی می رهاند وبه تندی تا آسمان می برد ...

نقاره ها صدای اجابت دعاهایتان است ...

این را تپش قلبم به من ثابت کرده است ...

====ولادت هشتمین مهربان آل محمد مبارک وپربرکت ====

« اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرج المهدی بحق فاطمة »



           « فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین »
 

سوار قطار که شدم تپش قلب گرفتم ...

یه قرص بدین به من ...                                                  

چی شده ؟

میگم قلبم داره میاد توحلقم یه قرص بدین به من ...

کجاگذاشتیشون ؟؟؟

نمیدونم همون وران تو کیفم نیستن ؟؟؟...

قلبم داره میزنه بیرون ...

تورو خدا یخورده عجله کن ...

په این قرصات کو ؟؟؟

میگم همون جاست دیگه تو کیفم ...جیباشو نگاکن ...

دیگه کم کم اشکامم دارن میان پایین ...

همیشه وقتی تپش قلب میگیرم از یه زمان به بعدش بی اختیار اشکام میان پایین ...هیچ وقت نتونستم جلوشونو بگیرم هرچقدرم سعی خودمو میکنمو زورمو میزنم حریفشون نمیشم ...

چی شد بلاخره دارم میمیرم چی شد اینو باهق هق گفتم ...

زل زد به چشامو بهت زده بهم نگاه میکرد ...

چی شدی یهو ؟توکه حالت خوب بود ...خیلی وقته تپشه قلبت آروم شده بود ...

باز چی شده که اینطور بهم ریختی ...

باز چی دست گذاشت رو قلبتو تو رو بیتاب کردو از بیتابیت منم بیتاب وسرگشته ؟؟؟

همینا رو که بهم میگفت مشغول گشتن لابلای وسایلم بود تا قرصای تپش قلبمو پیدا کنه ...

ازکی نمیدونم که بهش مبتلا شدم ...

هروقت هیجان زده میشدم اینطور میشم الانم که تمام جانم پرازهیجان وشورو شوق دیدار ...

 

یهو شروع میکنه با تالاپ تلوپ کردن ...اونم تند تند ...تند تند ...

مثله اینی که مسابقه داشته باشه ...

اونقدر تند میزنه که تمام جسمم به لرزه درمیاد تمام تنم ضعف میکنه و کزمیکنم یه گوشه وفقط اشکام که مثه بارون سیل آسا بی هیچ اختیاری میان پایین ...

نکنه نه اوردیشون باهات ...دیگه یارای جواب دادن نداشتم فقط باچشام نگاش میکردمو اونم مبهوت از این حال من ...

آها ایناهاشونن پیداشون کردم بلاخره ...

بیا بیا زودی بخورکه آروم شی ...بفرما ...

قطار باتمام شتاب خود به سرعت میرفتو منم باهر مسافتی که میگذشت بیشتر ازخود بیخود می شدم ...

کنارم نشست وشروع کرد به حرف زدن ...

همیشه آرومو شمرده حرف میزنه ...

طوری که آرامشش تمام وجودمو آروم میکنه ...

بعد چند دقیقه که تپش قلبم آرومتر شد یه لبخند کم رنگی زدم که از دلواپسی درش بیارم ...

ازنگاش معلوم بود خیلی نگرانم شده بود ...

باتموم زوری که داشتم یه چیزی از اعماق وجودم با صدایی خفه گفتم ...

من ...من خوبم الان نگرانم نباش ...

تبسمی شیرین تمام نگاهشو پر میکنه و آرام لم میده به صندلی کوپه قطار ...

بدون اینکه تو چشام نگاه کنه بهم میگه :

یه چیزی بپرسم راستشو بهم میگی ؟

چیزی نگفتم اما داخلم پرازسوال بود که چی میخواد بپرسه ...

نگاهشو به سمت منظره های پاییز زده ی بیرون قطار بردو گفت بگم ؟

من سکوت کرده بودم و...

میدونست همیشه وقتی دربرابر سوالش ساکت باشم یعنی اینکه تموم حرفاتو بگو من گوش میکنم ...

گفت :راستش خیلی به حالی که داری حسودیم میشه ...

لبخندی کم رنگ صورتمو گرفت ...

اینبار نگاشو به سمتم چرخوندو اول با بهت نگام کرد ...زل زد تو چشامو و...

چیزی نگفت فقط وفقط لبخند زد ...اما خوب میدونستم سرش پراز سوال های نپرسیده بود ...

نگاهمو ازنگاش دزدیدمو درحالی که منم سمت بیرون قطارو نگاه میکردم گفتم : حسادت ؟؟؟بخاطر چی ؟؟؟

منتظر بودم بهم بگه اما هیچی نگفتو فقط وفقط سایه ی سنگین نگاهشو احساس میکردم ...

وجودم تمام انتظار بود که این یک روزه بلاخره تموم شه و من به دلدار برسم ...

تواین زمانی که تو قطارم تموم خاطراتمو از سر مرور کردم ...

بعضی وقتا ناخداگاه میخندیدمو وگاه بی اختیار اشک هایم سرازیر ...

وبرای نگاههای پراز سوال او جوابی نداشتم ...یعنی یارای جواب دادن بااون حال وآشوبی که تموم وجودمو گرفته بود نداشتم ...

پاشو پاشو داریم میرسیم بلند شو دیگه ...

چشامو بزور بازکردم ...آخه هروقت گریه میکنم پلکام پف میکننو...

من کی خوابم برد ؟؟؟

به حرفم خندیدو گفت داشتی حرف میزدی یهورفتی ...

رسیدیم ؟

داریم میرسیم ...

کی ؟

شما حس نکردی آخه خیلی  خسته بودی ...

یاد دیروزافتادمو تپش قلبی که تمومه جونمو گرفته بود ...

وسایلمونو جمع کردیمو کوپه رومرتب و...

تااینکه دم دمای 8صبح قطار شروع کرد به آروم آروم رفتن واین نشونه ی رسیدن بود ...

باز انگاری دارم هیجان زده میشم ...وباز ...

نگاهش به من بود ...

آخه میدونه که من این جایی که هستمو چقدر دوست دارم ...وبا هیچ جای دیگه عوضش نمیکنم ...

منم اینو میدونستم که اونم عاشق این جاست و باهم آرومیم تواین دیار ...

قطار وایسادو یواش یواش وسایلو اوردیم پایین البته من که چیزی ورنداشتم وبیشترشو خودشو اورد آخه نگرانم بود واینو خوب از چشمای نگرانش میتونستم بفهمم ...

...

عصری دم دمای غروب بود که دوتایی وارد شدیم ...

دستای پراز التماسمونو به سینه گذاشتیمو ...

تمام تمنا شده بودیم ...

وباهم بی اختیار نالیدیم :

 

« اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی  و  حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ  کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ  عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ    »

 



پنج شنبه 91 مهر 6 | نظر

 
 

پیوند ها

پایگاه جامع عاشورا

ابزار و قالب وبلاگ

عطرظهور

پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار

پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ...

ستارگان دوکوهه

هم رنگــــ ِ خـــیـــآل

هدهد

مرام و معرفت

سه قدم مانده به....

یامهدی

مینای دل

ارواحنا فداک یا زینب

مشکات نور الله

گل خشک

سلام محب برمحبان حسین (ع)

دهکده کوچک ما

اسرا

گرتوبیایی غم از دل برود

نیلوفر مرداب

شعرشاعر

خوش یمن

احرار

اینجا آوایی هست

زهرایی

بهونه جوونی

سربداران 313

مدیریت ...

گل نرگس

آپلودعکس

شعر...

خط...

صیاد لحظه های ناب دیدار

تاآسمان راهی نیست

چش قلمبه ...

دانلود مقاله ، پروژه ...

حدیث اشک

اقیانوس

یاسین مدیا

پایگاه اطلاع رسانی ...

یاران گمنام وبی ادعا ...

شعرو غزل امروز

آرمان های انقلاب

 
 

خبرنامه

 
 

آمار وبلاگ

کل بازدید : 293829

بازدید امروز :17

بازدید دیروز : 53

تعداد کل پست ها : 424

 
 

امکانات جانبی

پیام‌رسان
نقشه سایت
اوقات شرعی
RSS 2.0

 

دانشنامه مهدویت

 مهدویت امام زمان (عج)
 

لوگوی دوستان

 

 

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin