وقتی ...
دلم می خواد حرف بزنم ...
اما یه چیزی درونم مانع گفتنم می شه ...
همیشه همینطور بودم ...
اما ...
سرم گیج می ره ...
این همه حرف ...ناگفته ... سر دلم سنگینی میکنه ...
دلم میخواد حرف بزنه ...
آنقدر دورم چرخ می خوره که سرگیجه گرفتم ...
انگار روی تاب بازی نشستمو ...
همیشه از تاب بازی کردن سرگیجه میگیرم ...
من باز لب ریز شدم از خط هایی که امتدادشان درهیچ گم شده اند ...
وفاصله هایی که دورو دور تر می شوند ...
من ــ بازــ میان ــ سیل ــ اشک هایم ــ.... ــ را ــ کم داشتم ...
گفت :درجمله ی بالا لغت جامانده را درجای خود قرار دهید ...
ومن جز تو چیزی به ذهنم نرسید ...
هرشب صدبار توی دفتر مشق قلبم پاکنویست میکنم ...