بسم الله الرحمن الرحیم...
بدون فن غزل بی کنایه می گویم
دلم برای تو تنگ است شعر من ساده است...
شعر : برقعی ...
شبیه یک آه ...
بی تابم ...
برایت ...
شبیه درمانده ایی که گره به کارش افتاده و ...
نمیداند دست به دامان که شود که ...
قلب ِ ...
من ...
به ...
ــــــ تو ـــــــــ
مبتلاست ...
حالم شبیه مادری است که ...
کودک معصومش را میان ِ سیلی از آدم ها گم کرده است ...
شبیه بیچاره ایی که پی ِ چاره ای ست ...
این روزها بی تابی صبرم را برده ...
دلبر ِ واژه به واژه ی دلانه هایم ...
چشم به هم میگذارم و خیال می کنم ...
خیالم پَر در می آورد و میرسد تا به تو ...
خیال می کنم از اولین ساعتی که چمدان بسته ام و قلبم تاپ تاپ می کند برای لحظه ی رسیدنم ...
خیال می کنم که خدحافظی هایم را کرده ام و از زیر قرآن عبور کرده ام و ...
و کاسه ایی آب ِ زلال مرا راهی تو کرده ...
خیال می کنم ساعت به وقت خودش نزدیک شده و بلیط به دست سوار می شوم ...
و واگن به واگن کوپه ام را دنبال می کنم ...
وگرمای جنوب کمی بیحالم می کند ...
اما نه ... باید صبور بود ...
و لحظه ایی بعد قطار شروع به تکان خوردن می کند ...
ومن باز همان هیجان ِ کودکی ام تمام ِ جانم را تسخیر خود می کند ...
من شاید تنها 30ساله ایی باشم که کودکانه هایش هماره در او کودکی می کند ...
چشمم را میدوزم به راه ...
من درون ِ قطاری هستم که ریل هایش احساس دارند ...
ریل های این قطار مرا به دلبری می رساند که دوری اش ...
مرا ...جان ِ مرا ... روح ِ مرا ...قلب ِ مرا ... آزار می دهد و دلخسته ...
اصلا انتظار هم تا به رسیدن به تو خواستنی است ...
ساعت می رود و می رود و می رود و لحظه های وصال می رسد و مهماندار خبری با خود دارد ...
نماز ...نماز ...نماز ... و صدایی که با نوک خودکار خود به در می نوازد ...
و همهمه ایی که ...
آن سیماهای اول ِ صبح ِ تمام ِ مسافران دیدنی است ...
نماز می خوانیم و با شتاب هرکس به واگن و کوپه ی خود برمی گردد ...
آن کناره ها مهمان دارها نمازشان دیدن دارد ...
کنار ِ ریل ِ قطار و ...
وحتی آن دمی که دو ، سه تا مهماندارپشت سر بابایی به نماز ایستاده بودند ...
لحظه هایی به یاد ماندنی ...
و کمی بعد سوت قطار به صدا در می آمد و تکان هایی که خبر از حرکت قطار دارد ...
وساعاتی به وصال مانده ...
نزدیک ونزدیک تر و قلبم تپنده تر ...
و دیدن آن صحنه و تابلویی که زیباتر از تمام ِ هرآنچه زیباست ...
تا رسیدن دمی نمانده ...
قطار آرام آرام میل ِ ایستادن دارد ...
و این برای من بهترین پیغام را دارد ...
رسیدن به دیار دلبر ...
من و قطار خاطرات ِ خواستنی باهم داریم ...
............................................................
دلتنگتم ...
خیال می کنم ساعت به وقت قلبم به 12 رسیده ...
خیال می کنم من و جان و روح و قلبم باهم به وصال رسیده ایم ...
خیال می کنم دست ِ ادب و سلامی از جانم ...
سلام حضرت دلبر ...
اللهم صل علی علی ابن موسی الرضا المرتضی ....
خیال می کنم شبیه همیشه همان جای همیشگی ام ...
خیال می کنم حواسم به خودم نیست ...
خیال می کنم تسخیر شده ام ...
خیال می کنم ...
خیال می کنم ساعت به 2 نیمه شب رسیده ...
ساعتی که گویی مسخ می شود آدمی ...
خیال می کنم عزیزی از من با یه تماس تلفنی در حال ِ زیارت است ...
ومن گوشی رو درست روبروی پنجره فولاد میگیرم و ...
خیال می کنم دلم میل ِ طواف گرفته ...
و دمادمی تا اذان تمام ِ حرمت را ...
دورت می گردم ...
خیال می کنم ...
نزدیک ِ ضریح همان گوشه ی همیشگی که دلی برده از من سکته کرده تمام ِ حواسم ...
چند متر تا ...
و حالی که ...
دلتنگتم ...
آقای مهربانی ها ...
بخدا آقای مهربانم دیگه نمی تونم صبور باشم ...
سخته ...
این همه دوری سخته ...
اللهم ارزقنا ... به همین زودی زود ... إن شاءالله ...
اسلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی ...
این روزها حتی کوچکترین نوایی که حواسم را بکشاند به دریارت اشکم را در می آورد ...
می دانی آقا خوب می دانی که من انسان ِ صبوری نیستم و سخت حساس ...
دوری مرا تب دار می کند و حواسم را ...
« اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرج المهدی بحقهم اجمعین »
« فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین»