...
|
|
دقیقن یک ساعت زیر بارون بودم ...امروز ظهر ...
یه مکالمه نیز داشتم با یه گربه ی مادر ...
البته هرچی میپرسیدم با میوووووووو پاسخ میداد اونم چشاشو تو چشام میدوخت و میوووووو میکرد ...
یه خورده حالش خوب نبود ... بیچاره گربه ی مادر ... :)
بعد از ظهر هم یه زیارت که حالمو خوب کرد ...
و نوایی که ...
رد شدن ِ یه لوکوموتیو ام حالمو خوب کرد ...
قطار برای من همیشه نوستالژی خاطرات ِ خوب ِ کودکیمه ...
این یعنی لذت زندگی ...
الله ام دوست دارم ...
|
|
پنج شنبه 93 اسفند 28 |
نظر بدهید
|
|
|