میان زمینیان گمنام باش ...
تا آشنای آسمانیان شوی ...
دایی ...
.....
بی نام در اصل ماییم نه آنان که چون ماه شب ِ چهارده در دوعالم می درخشند ...
خدای من ... نیاید روزی که دور شویم از شهدا ...
از راهشان ... غایتشان ... از دلخواسته های آسمانیشان ...
خدایا به حق بانوی عالمین مارا تنها مگذار ...
آخر الزمان است و ...
.....................................................
آشنای آسمانیم ...
اولین جمعه ی ماه مبارک رجب بود ... شب دایی زنگ زدن که صبح ساعت 6آماده شو میریم جایی ...
چون چند بار از خواسته ی دایی شونه خالی کردم اینبار اما دیگر نمیشد ...
هواگرم و ...
با این حال ندای دایی را لبیک گفتم ...
شبی که کامل بیدار بودم اول صبی که خیلی وقته ندیده بودم ...
وراهی شدنمان ...
تا اینکه به محل مورد نظر رسیدیم ...
قرارگاه خط ِ نورد ... یادمان و دوستان و یادگاران ِ بیت المقدس ...
برنامه با دعای عهد شروع شد ... و بعد رسید به خاطره و اشک ولبخند های مردان ِ مرد ... عکس های یادگاری ...
و آغوش هایی که ...
میگفت همین جا که الان نشسته اید چه جوان ها که محل ِ راز ونیاز و عاشقانه های شبانه شان نبوده است ...
همین گوشه ها وصیت نامه ها نوشته شد ... و ... اشکش باز امانش را برید ...
با خود میگفتم ...شاید همین جا که هستم ... جای دلاوری از وطنم بوده ...
باخود میگفتم حالشان از کنار هم بودن چقدر خوش است ... خوب است ...
انگار ماها و زندگی ماها آزارشان داده و به خلوت ِ دوست داشتنی خویش که رسیده اند غنچه ی لبخند درسیمایشان به گل نسشته است ...
حال ِ همگیشان خوب بود ... او که دستش ... او که پایش مصنوعی بود ... او که چشمهایش ...
او که ...
دیدن دایی میان دوستان ِ آسمانیش قلبم را آرام تر می کرد ... حالش از همیشه بهتر است ...
بین ِ راه ِ بازگشت دایی درحالی که رانندگی میکرد برگشت سمتم و گفت : خب ؟؟؟ چطور بود دایی ؟؟؟
گفتم دایی عالی بود ... روز ِ خیلی خوبی برام بود ...ممنونم ... و واقعا از آمدنم خوشحال بودم و مسرور و ...
ظهر بود و دم دمای اذان ... حال ِ روحم خوب بود ... انگار هوایش عوض شده بود اکسیژنی ماورایی گرفته بود ...
« اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرج المهدی بحقهم اجمعین »
« فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین»