بسم الله الرحمن الرحیم...
قلبموجاگذاشتم ...
تو یه بهشت ...
بهشتی که اگه خدا اجازه میداد ...
یه کبوتر ...
یه آسمان ...
بوی خدا ...
قلبم اما ...
قلبموجاگذاشتم ...
مثله همیشه ...
....................................................
سلام علیکم و رحمه الله ...با یه کپسول هوای ناب برگشتیم ...آقاجان عجیب حالی داشت این سفر ...
همون اوله راه تو راه آهن که رسیدیم قربونه کرم آقا برم یه غذای حضرتی نصیبمون شد ...
بعداز مستقر شدن و... رفتیم وشام را دربخش مهمان (غذای حضرتی) بودیم :) ...
بعدم از گلای ولادتی آقا نصیبمون شد وبازهم ...
اظهر بانو (اظهرمن الشمس .ازخواهرای خوبم در پیامرسان )رونیز زیارت کردیم چهارشنبه هفته پیش ونماز مغرب رو درکنار ایشون اقامه کردیم ...
پیداکردنه همدیگه بماند که چقدر طول کشید تواین وانفسای شلوغی حرم ...(آقاجان خیلی خیلی خیلی خیلی شلوغ بود آآآآآآآآ)
به اظهر بانو گفتم بلندشن ویه تسبیح بگیرن دسشون رنگشم بگن ...خخخ
بانواظهر بلند شدن تازه یادشون اومده که ای داده بیداد تسبیح همراهشون نیست ...خلاصه ما پیداش کردیم وووووو...بعله دیگه ...
اتفاقه این سفراین بود که یاسی خانم (مینای دل )که قرار بود این دفعه حسابی همو ببینیم دریک حرکته جکی چانی دستش ضربه دید و5تا بخیه خوردو تا مرزه گچ گیری رفت ...
هیچی دیگه ماکمپوت به دست (توهمی) رهسپاره منزله داداشه یاسی شدیم ...
آدرسه خونشوداد .سراز خونه ی داداش بزرگش دراوردیم (حسابی شرمنده ی خانم داداشش شدیم والا ...)
آقاجان یاسی گفت نزدیکه ...منم هی الان میرسم الان میرسم تا اینکه به خودم اومدم دیدم تا اون سره مشهد رفتمو ...
یاسی حکم قتلت صادر شد ...هیچی دیگه دیدو بازدیدو...
...یاد همگی بزرگواران بودم ...همگی ...نزدیک ضریح هرقدمی رو که ورداشتم اسمه عزیزی رو گفتم و...انشاالله از همگی قبول باشه ...
شبای حرم باتمومه شلوغیش واقعا بهشتی بود ...نفس ناب ...هوا ناب ...
فقط دلم میخواست دستم به پنجره فولاد برسه نشد دیگه :( ...
نزدیکه ضریح که جرات رفتن نداری ...وای خدایا ...بانوانه عزیز عمودی میرفتن داخل ...افقی وبا برورویی آشفته میوردنشون بیرون :))
آقاجان ممنونتم ...خیلی خیلی خیلی زیاد ...من الان یه بمب انرژی ام ...
« اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرج المهدی بحق فاطمة الزهرا »
« فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین»
یه یادگاری خیلی خوب :
ـ شب جمعه ـرواق امام ـدعای کمیل ـ وحاج سعید حدادیان ـ
اولین باره که آقای حدادیان رو از نزدیک میدیم ...
1.حدادیان خوب حرف میزد وحرف خوب زیاد میزد ...
2.شبه بسیار خوبی بود ...
3.میگفت :جوون قدره جونیتو بدون ...
4:میگفت وقتی هجرت لازمی هجرت کن ...دلبسته نباش ...
5.بین دعا ومداحی پسرآقای حدادیان نیز مداحی کردن و...
یاد امام وشهدا دل ومیبره کرب و بلا ...(من کربلا میخوام :( ...)
خلاصه یادگاری گرانقیمتی بود اون شب ...
<** یادگاری های قبل از نماز مغرب ...
**>
گوش هایم اینها رو شنید ...
یادگاری های قبل از نماز مغرب ...
1.می گفت :امام رضاتو دوست داری ؟؟؟
امام زمانتو دوست داری ؟؟؟
ببین حضرتش چه مدلی زندگی رو دوست داره ...
ببین پوشش آقات چطوریاست ؟؟؟
میگفت :قبل از وارد شدن تو حرم وقته چادر سرکردن چنان وحشتی بهش وارد میشه که انگاری میخوان ببرنش سلاخی ...
بعدازخارج شدن از حرم چنان چادرو داخل کیفش میکنه که ...
خواهرم ...دخترم ...مادرم ...حجابت ...حجابت ...حجابت ...
2.می گفت : ائمه فرموئن یه وقتایی شما میاین پیشه ما ویه وقتایی ما میایم پیشه شما ...
میگفت : رضاشاه وقتی قانونه بی حجابی رواعلام کرد ...
یه بانویی 7سال از خونش نیومد بیرون فقط بخاطر اینکه دستی به سیاهی چادر برسه و...
هــــــــــفــــــــــــــت سال کم نیست آآآآآآآآآآآآآ ...( ماخانما یه طوردیگه اینو میفهمیم 7سال ...)
میگفت :این همون وقتیه که حضرات معصوم نزده مرید میرن و...(من که حسابی به این بانو غبطه خوردم ...اگه مام اون موقع بودیم چی ؟؟؟)
3.می گفت :
<**چشمانم چنین دیدند ...
**>
چشمانم چنین دیدند ...
1. دلهایی که فقط خدا میدونه تا کجا ها پرواز می کردند ...
2. یه جون ویلچری که نزدیک پنجره فولاد خدا میدونه چه حاله غریبی داشت ...
(خیلیامون اون لحظه فکرمیکنیم که این بنده خدا داره رو پاهاش بلند شدنو میخواد اما ...اما ...اما...)
واون دو رکعت نمازی که بعد نماز صبح درست روبروی ایوان طلا میخوند ...حالش عجیب آسمونی بود ...
اصلن فقط جسمش این پایین بود ...فقط ...(ومن باز غبطه میخوردم به حاله خوب عبد صالح خدا ...)
3.چشمانم پیرزنی را دید که از ان قد بلنده جونیش فقط یه کمون مونده و...اما هنوزم دلش براهه حرمه و...خوشا به سعادتش ...