کمی درنگ بایدم ...

 

 

خوش آمدی ...

بسم الله الرحمن الرحیم...

 

 

ما گرد و خاک پای تو را جمکران کنیم

 

یک گوشه از نگاه تو را آسمان کنیم


میلاد حضرت باران ...حضرت انتظار ...آقای همیشه حاضر مهنا ...

عید است ...

 

« اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرج الحجه بحق الحجه »

 


  « فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین »

 

 

نگاه نازنینتان را ازمادریغ نکن مهربان :ادامه مطلب ...

 

اوگفت : من با توام ــــاگر تو بخواهی ــــــدر هرلحظه وهرحال ــــــ


نشانی :

ــــ حجت ـــــشهرک عاشقان مهدی (عج) ــــــ خیابان انتظار ــــــــکوچه ی دلدادگی ـــــــپلاک 313ـــــــــ

نشانی به دست کوچه به کوچه وکوی به کوی از این وآن سوال می کردم ...

ببخشید شما این خیابان ؟ رو میدونید کجاست ؟؟؟

نگاهی به آدرسم می کرد ونگاهی به من ...

وبعد سری تکان می دهد وراه رفته اش را میرفت ...

ومن باز سردرگم تر از قبل ...

ولی باز محکم تر ومصمم ترراهم را میرفتم ...

هرچه میرفتم بیشتر گم میشدم ...

گویی هیچ کس نشانی مرا تا بحال نشنیده بود ...

غمین شدم ودلتنگی غریبی بامن بود ...

اما حس وحال قریبی مرا  به رفتن وا میداشت ...

چیزی از دورنم فریاد می کرد برو ..

برو ونه ایست ...

 با همه ی خستگی ، نیرویی مرا به رفتن وا می داشت ...

بعد از کلی شهر به شهر گشتن و...

علامتی نگاهم را با خود برد ...

یک فلش که راهی را نشان می داد ...

   ¬مسجد  

مسیر وجهت علامت را بانگاهم دنبال کردم ...

آن طرف تر که چیزی شبیه به بیابان است ؟؟؟

اما آدم هایی را می دیدم که با حال عجیبی که گویی انتظار رسیدن به چیزی را داشتند ...

با پایی پیاده وگویی لبهایشان نیز تکان میخورد ...

انگار چیزی را زمزمه میکردند ...

ورو به جلو میرفتن ...

کمی از من دور بودند اما ...

اما می شد فهمید زیر لبان خشکیده ی خود چیزی را نجوا  می کردند ...

تامل کردم وباخود اندیشیدم که آنجا چیست که این آدمیان زمینی را به پرواز وا داشته است ؟؟؟

بی اختیار ...مثل یک طلسم شده دنبالشان رفتم ...

احساس میکردم اعضای بدنم متعلق به من نیستند ...

قلبم تند تند میزد ...صدایش را میشنیدم ...

گویی چیزی مرا تسخیر کرده وبا خود می کشید ...

زمزمه کردم خدایا مرا کجا می بری ؟؟

گمشده ایی که لحظه به لحظه راهش دورتر می شد ...

آنقدر رفتم تا به بیابانی رسیدم ...

اما به ناگه میان آن بیابان چیزی نگاهم را متعجب کرد ...

از دور مناره های مسجدی را دیدم که از زمین دل کنده  ورو به افلاک نهاده اند ...

مسجد ؟؟؟ آن هم دراین بیابان ؟؟؟

باخود می نالیدم و گام برمی داشتم ...

تا به آن مسجد رسیدم ..

حال غریبی سراسر وجودم را فرا گرفت ...

قلبم گویی برای کس دیگری می تپید ...تندتند و سریع ...

یاد وخاطرم در برِ کس دیگری بود ...

همه ی وجودم حس شوق وغم ، شادی ودلتنگی ،فریاد وسکوت ...شده بود ...

بهت زده بودم ...اما برای چه ؟؟؟خودم نمیدانستم ...

حتی چشمانم بی اختیار وبی دلیل باریدن گرفت ...

دوست داشتم فریاد بزنم ...اما نمی شد ...نمی توانستم ...

انگار قفلی بر دهانم بسته بودند ... نمی شد ...نمی شد ...

سربه آسمان بردم وگفتم خدا منم ...گمشده ...

این چه حالیست ؟؟؟

اینجا کجاست مرا کشان کشان آورده ایی ؟؟؟

یک آنی حالم دگرگون شد وبر زمین افتادم ...

گویی هوش از کف دادم ...

ونمیدانستم چه برمن آمد ...

درحالت بی حالی کسی را دیدم ...

مردی که نوری دور و تا دورش بود واز داخل مسجد به من نزدیک تر می شد ...

کسی که شبهش را ندیده ام ...

کسی که مهربانی از تمام آن مردانه خصلتش میچکید ...

کسی که خشروتر وآسمانی تر ندیده بودم ...

دور گردنش شال سبز خوش رنگی پیچیده بود که سیمای بهشتیش را زیباتر می کرد ...

ودر دستانش تسبیحی و بوی یاس که همه ی وجودم را پرکرد ...

آرم کنارم نشست وبا صدایی که هوش از آدمی می برد گفت ...

او گفت : تونشانی داری که پیدایش نمی کنی ...

آمده ام یاریت کنم ...

من اما آنقدر مبهوتش بودم که حتی نشانیم را از یاد بردم ...

تمام عقل وقلب وهوشم مدهوش آن آسمانی چهره شد ...

او گفت : تمام راه را پیاده آمده اید ...واز گشتن وپرسیدن خسته ...

انجا خانه ی من است وتو مهمان من هستی ...

و مهمان نزد من وخاندانم جایگاه ویژه ایی دارند ...

تمام واژگان را با طمئنینه ی خاصی از دهانش بیرون می آمد ولبخند وتبسم از گوشه ی لبانش محو نمیشد ...

گفت : نامم مهدی است ...وتو نشانی مرا می خواستی ...

اینجا همان جایست که دنبالش بدی ...

وحال اندرونت را جلا داده ایی که به من رسیده ایی ...

اوگفت : من با توام ـــــــــاگر تو بخواهی ــــــــــدر هرلحظه وهرحال ــــــــــــــــــ

تا حرف هایش تمام شد به خود آمدم ...

آرم وبی صدا رفت ...

و به ناگه در آسما غیب شد ...

اما رایحه ی بهشتیش هنوز استشمام می شد ...

به خود آمدم واز بیهوشی رهایی یافتم ...

چشم که باز مردم نوشته ایی را که درسر در مسجد بود رانگریستم ...


ــــــــــــــالسلام علیک یا ااباصالح الهمدی ــــــــــــــ


تمام مسیر یکدفعه از ذهنم گذر کرد...


ــــ حجت ـــــشهرک عاشقان مهدی (عج) ــــــ خیابان انتظار ــــــــکوچه ی دلدادگی ـــــــپلاک 313ـــــــــ

 

 :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

خیلی میشنویم که آبروداری حضرت آقا رو توی شدت دیدن وبه کمکشون رفتن ...خوشا به شعادتتشون ...

همین حوالی یه مرد بزرگ آبروداری که حضرت آقا تو حرم امام رضا همراهیشون کردن ...

ونشانیشم این بوده که : سیمایی گندمی و آسمانی ...شالی سبز ودرآخر خودشان را مهدی معرفی کردن وبعد از دید دور ...چقدر آدم باید آدم باشه که این اتفاق براش بیوفته ...

خوشا به حال آنان ...وخوشا به حال ما بچه شیعه ها که امامان زندن ...هست ..وسایشون هماره برسر ما ...

انشاالله با کارامون سبب دلرنجی حضرتش نشیم ...

این نوشته فقط یک احساس دلیست ...

 



یکشنبه 92 تیر 2 | نظر

 
 

پیوند ها

پایگاه جامع عاشورا

ابزار و قالب وبلاگ

عطرظهور

پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار

پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ...

ستارگان دوکوهه

هم رنگــــ ِ خـــیـــآل

هدهد

مرام و معرفت

سه قدم مانده به....

یامهدی

مینای دل

ارواحنا فداک یا زینب

مشکات نور الله

گل خشک

سلام محب برمحبان حسین (ع)

دهکده کوچک ما

اسرا

گرتوبیایی غم از دل برود

نیلوفر مرداب

شعرشاعر

خوش یمن

احرار

اینجا آوایی هست

زهرایی

بهونه جوونی

سربداران 313

مدیریت ...

گل نرگس

آپلودعکس

شعر...

خط...

صیاد لحظه های ناب دیدار

تاآسمان راهی نیست

چش قلمبه ...

دانلود مقاله ، پروژه ...

حدیث اشک

اقیانوس

یاسین مدیا

پایگاه اطلاع رسانی ...

یاران گمنام وبی ادعا ...

شعرو غزل امروز

آرمان های انقلاب

 
 

خبرنامه

 
 

آمار وبلاگ

کل بازدید : 300857

بازدید امروز :39

بازدید دیروز : 61

تعداد کل پست ها : 424

 
 

امکانات جانبی

پیام‌رسان
نقشه سایت
اوقات شرعی
RSS 2.0

 

دانشنامه مهدویت

 مهدویت امام زمان (عج)
 

لوگوی دوستان

 

 

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin