بسم الله الرحمن الرحیم...
این بار شرمنده تر ودل شکسته تر ازهمیشه ...
مانده است درکار شما ...
چطور دعوتنامه اش را امضا کردید ؟!...
کسی که خودتان بهتر از خودش می شناسیدش ...
کسی که پیش شما معروف است به عهد شکن ...
کسی که پیش شما معروف است به ...
کسی که پیش شما معروف بود به روسیاه ...
معرفت شما کجا واین دل نالایق کجا ؟!!...
شهدا : ممنون که دعوتم کردید ...
92/2/25
از دلنوشته های دایی بزرگه ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوداین شهر مرا از نفس انداخته است ...
به هوای حرم کرب وبلا محتاجم ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هنوز نمیدونم کجای کارم ...
« اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرج الحجه بحق الحجه »
« فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین »
توفکرعمیق رفتن نوشت :
میدونم مینویسه ...نوشته هاشم زیبان ...
همیشه دلتنگیاشو تو یه دفتری که خصوصیم هست می نویسه ...
اما هیچ وقت دوست نداشتم تو خلوتش سرک بکشم وفضولی کنم ...
تااینکه چند شب پیش دلنوشته هایی که با همسنگراش ردو بدل میکردنو نشونم داد ...
وای چه حالی دارن این جماعت ...
همیشه بهش گفتم دایی جان بیا یه وبلاگ بزن وبنویس ...
هرچی که دوست داریو ...
اما ...نمیدونم چرا دوست نداره ...
کم میخوابه ...شایدم گاهی اصلن خواب به چشمانش نمیاد ...
سعی کردم راضیش کنم وبلاگی بزنه وبنویسه ...
اما...
نوشتش ایهام داره ...
خیلیم داره ...
ومنو تو فکرایی برد که ...
مشکوک میزنه داییمون :))
خدابخیر کنه ...
ازش توضیح خواستم ...
مخصوصن قسمتی که نوشته
شهدا! ممنون که دعوتم کردید ...
گفتم منظورتون همون زیارتشونه ؟
گفت ماله من نیست این ...
ماله دله ...
دیگه حرفی نداشتم بگم ...
دله دیگه ...
به قوله زلیخاتو یوزارسیف ...
کار دل است ...دلیل ومنطق نمیشناسد ...
سعی میکنم البته اگه دایی اجازه داد یه وقتایی ازین دلنوشته هاشون بزارم اینجا ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
واما بعد :
الهی شکر ...حالم خوب وخوبتر هم خواهد شد ...
روزهای خوبی توراهن ...
وای که چقدر دلتنگشونم ...
زندگیم باهمه ی اتفاقات خوب وبدش جریان داره ...
زندگیه دیگه اگه ساکن بود میشه مرداب ...
که حسه خیلی بدی داره ...
اما باید مثه نیلوفرمرداب بتونیم باافتخار خودمونو بکشیم بالا ...
حس شیطنتم به شدت درحال قلیان است ...
اما حیف که هیچ کدوم از دوستن دم دستمان نیست ...
خب من الان چکار کنم ؟؟؟