بسم الله الرحمن الرحیم ...
مسافر مشهد مقدس ...کوی دلبران ...یه جای خوب ...بهشت ...هستم ...
چون نیستم اون موقع رسیدن بهترین ماه الهی ...
خدامون براهمه مخلوقاتش کارت دعوت فرستاده ...وما با ذوقی خدایی راهی این ضیافتیم ...
نمیدونم امسال خدا تو لیالی سرنوشت چی برام رقم می زنه ... اما برا یکایکتون بهرین ها ودلی آرام وتپنده خواستارم و الهی ...
شاید باشم شایدم نه تو اون لیالی خوب خدا ...اما از الان التماس دعا دارم از بهترین مخلوقاتش ...
تو لحظات خوب خدایی فاطمه رو بقدریادی دعا کنین .دعاکنین آدم باشم به معنای آدمیت ...وصبری خدایی ...
هرآنکس که دلشو راهی کرده بامن یا نه مطمئنن یادش هستم ...مخصوصن یه عزیزی که خودش میدونه ...
مطمئن باش همیشه لحظاتم دعات میکنم انشاالله بهترین خواست برای نگاهت باشه ...
رسیدن ماه مبارک رمضان مبارک فرخنده وپراز عشق برکت ودلبری ...
فردا شب یا صبح پنج شنبه راهی خواهیم شد وشاید نتونم تا ایامی چند خدمتتون باشم ...
یکایکتون رو با نجواهایم یاد خواهم کرد با بی لیاقتی کامل ...
رفتنمون با خداست وبرگشتش با خدا ...پس حلالم کنید اگر بازگشتی نباشد ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« اللهم صل علی محمد آل محمد وعجل فرج امام عصر والزمان بحق الزهرا »
« فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین »
نگاهش را دنبال کردم ...
نگاهی پراز دلهره ...
سمت وسایلم بود نگاهش ...
سری تکان دادم وبا نگاه گفتم :چیه ؟
گفت وسایلتو جمع می کنی ؟
گفتم :همینطوره ...
اینبار اون با تکان سرش بهم فهماند کجا ؟
گفتم :مسافرم ...مسافر ...
گفت :کجا ؟
گفتم : بهشت ...
خنده ایی ملیح زد و...سکوت ممتد ...
آرام باز گفت :مسافری ؟کجا ...
همیشه تاملی که داشت مرا شگفت زده می کرد ...
گفتم ...گفتم : بهشت ...
باز تو خودش رفت ...
می دونست حرفم با تاملش همیشه به یه جایی میرسید ...اما ...
اما چیزی نپرسید ...
این بار اما ...من تبسم کردم وگفتم ...
گفتم :مسافره حرمم ...
گفت :حرم ؟ آها ...بلاخره دلبریات کاره خودشو کرد ؟
بلاخره مسافرشدی ؟
بالبخندی شیرین گفتم :بله آقا بلاخره قلب پراتفاقمو طلبید ...
مشغول جمع کردن وسایلم بودم تو تمام این لحظات گفتگو ...
باز سکوتش منو به خود اورد ...
گفتم :تو چی ؟ نمیری ؟
گفت :من ؟من ؟ من هنوز طلبیده نشدم ...
نگاهش کردم ،هزاران کلام ناگفته داشت چشمانش ...
سکوت کرد تو خودش رفت ...
همین طورکه مشغول جمع کردن وچک کردن وسایل بودم تا مباد چیزی جا بمونه ...
متوجه شدم داره چیزی رو زیر لب زمزمه می کنه ...
گوشامو تیز کردم ...
نگاهم به نگاهش گره خورد ...
چشمانش باریدن گرفته وزمزمه ایی می کرد ...
آرام وبا طمئنینه گفت :خوب می دونم چه حسی داری ...
می دونم چقدر مشتاق رفتنی ...
چقدر لحظه شماری می کردی برای این لحظه ...
آقا طلبیدت اما منو فراموش نکنی ها ...
سکوت کردم وفقط وفقط چشم وگوشم به نگاه وصدای بغض آلودی بود که می آمد ...
می دونم که دلخسته ایی ...
اما ...اما یادت باشه منم تو نجواهای عاشقانت ...
تو تموم آنات عشق بازی با خدا وآقای رئوفم یادم کنی ...دعام کنی که دلم به این رفتنت قرصه ...
لبخندی تلخ زدم ...انگار تمام دلخستگی هام ،آلامم ،دردام از جلوی چشام رد شدن ...
ودردی که اون داشت و می کشید ...وتمامِ منو به خودش درگیر کرده ...
گفتم :فراموشت کنم ؟ من ؟ من تورو فراموش کنم ؟
سکوت کرد ولبخندی مهربانانه به لبش نشست ...
گفتم : تو ، تو لحظه لحظه ی حرم بامنی ...تو آن به آنش ...
میرم که باز سلامتیتو بخوام ...باز خوب بودنت ُ ...وباز ازنو زندگی کردنت ُ ...
باز ...
نه اینکه حرم فقط برا دلخواسته هاست نه ولی ...
ولی مطمئن باش هرلحظه ی حرم با منی ...نفس به نفس ...
تپش به تپش قلبم ...
انگار آرامشی عجیب به دلش نشست ...
وباز سکوت کرد درخود فرو رفت ...
وباز همون حالت قریب سراغش اومد ...
باز چشمانش باریدن گرفت ...باز نجوایی کرد ...
خوب که گوش دادم زمزمه اش عاشقانه ایی الهی بود ...
انگار ناخداگاه دست برسینه گرفت ونجواکرد ...
اسلام علیک ایها لرضا المرتضی ...
اشهید الغریب ...اسلام ای هشتمین عاشق ...
اسلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ...
این بار اما فهمیدم او زایر کوی حضرت دلبر شده بود وقبل من طلبیده شده بود ...زیارتت قبول زایر ...
ـــــــــــــــ لازم به ذکراست که این نوشته زایده ی ذهن درگیره من است .شایدمخاطبم هرآن کسی است که قلبش را به من امانت داد تا به حضرتش برسانم .ــــــــــــــــ