بسم الله الرحمن الرحیم...
امام عصر دل زخم خورده ی ما را
شکسته تر نکن از ماجرای مادرتان
به چشم های عزادار ما نمی گویی
کجاست آن حرم با صفای مادرتان؟
« اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرج المهدی بحق المهدی »
« فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین »
########################
روزهای خط خطیم ...
روزهای خط خطیم ...
یادمه بچه مدرسه ایی که بودیم ...
زنگای تفریح گچ هایی که ته تهشون مونده بود رو ورمیداشتیم وشروع میکردیم تخته سیاه را خط خطی کردن ...
یکی شعر مینوشت ...
یکی نقاشی می کشید ...
یکی اسم بد وخوب ...
آخرشم با تخته پاک کن تمام زوربچه گانمون رو میزدیم تخته سیاه رو خوب پاک کنیم ...
اما هیچ وقت اونطور مثه اولش تمیز نمیشد ...
بچه ها خیلی بلا سرتخته سیاه می اوردن ...
من اما همیشه گوشه ی دفترم مغزمو خالی میکردم ...
آروم بودم خیلی آروم ...اینقدر که گاهی خودم حس میکردم وجود خارجی نداشتم ...
فضولیام ماله خونه بود...
الانم همینم ...
چرا بزرگ نمیشم ؟؟؟
منو کودکی که همیشه درون مغزم وول میخوره همیشه بچه ایم ...
اما نه ...
من بزرگ شدم ...بزرگ وبزرگ تر ...
وبازهم بزرگ تر ...
روزهای خط خطیم ...
الان شدم درست مثه همون تخته سیاه کودکیم ...
پاک شده ...
تمیز شده ...
اما هنوز رد کچ هایی که بازور کودکانه روی من کشیده شده مشخص است ...
مگر می شود پاک شود ؟؟؟؟میشود محو شود ???...
میشود .....
خیال هایی که به آشوبم می کشانید ...
روزهای خط خطیم ...
احساس میکنم جلو مغزم یه تابلو گذاشتن :کارگران مشغول کاراند ...
یکی با کلنگ میزنه ...
یکی بابیل ...
یکی با ...
ده لامصب این مغزه یا ...
ومن خسته ازین همه تکان هاو لرزش ها وصداهایی که مغزم را به جنون کشیده است ...
باید یه چیزی می بود ...
یه دکمه که هروقت خسته بشی بتونی بزنیشو مغزتو خاموش کنی ...
روزهای خط خطیم ...
روزهای خط خطیم ...
روزهای خط خطیم ...