بسم الله الرحمن الرحیم...
ـــــــــــــــــــــــــــمن آدم نخواهم شدــــــــــــــــــــــ
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
اینجا یک نفر نفس میکشه ...
دکتر این روباصدای بلندگفت ...
کجایید پس ...
پرستار ...پرستار ...پرستار ...
کجایید ...
یه خانم با لباس سپید وارد شد ...
سراسیمه درحالی که نگاهش به بدن بی روح من بود ...
گفت :بله دکتر چی شده چرا داد میزنید ...
اشاره به بدنم کرد و گفت این نفس میکشه ...
داره نفس میکشه ...
زندست هنوز...
پرستار بادستپاچگی دستگاها رو دوباره روی من نصب کرد ...
اول روی ضربان قلبم مانیتور رو تنظیم کرد وبعد ...
گوشه ی اتاق ایستاده بودم وزل زدم به چشمایی که باچسب بسته بودن ...
وقفسه ی سینه ایی که به زوربالا وپایین میرفت ...
قلبم رو میتونستم از پس زندونه استخوانی قفسه ی سینه ودنده هام ببینم که چطور تلاپ تلوپ میکنه ...
بالا وپایین میپره ...مثه ماهی که از آب انداختنش بیرون وتقلای رسیدن به آب رو داره ...
زل زدم به خودم واصلن حواسم به دوروبریام نبود که چه بلاهایی سره بدنم می اوردن ...
یکی لوله تو حلقم کرده و...
یکی سرم به دستم میکردو تمام رگای ترکیده ام رو باز وارسی میکرد ...
معلوم بود تازه کاره ...
ترس داشت ...
یه باره ازجام کنده شدم ...همه چی رفت ...اون حالاتی که دوره بدنم میدیدم ...
همه چی ناپدید شد ...
همه چی ...
همه چی نمیدونم چی شد ...یهو انگاری سرگیجه گرفته باشم ...
دردو احساس میکردم منی که این مدت هیچ دردیو احساس نمیکردم ...
وقتی پرستاری میومد برا سرم رگمو بگیره تعجب میکردم چرا مثه قبلترا احساس سوزش نمیکردم ...
یهو صدایی شنیدم ...
درد داشتم ...
خیلی درد داشتم ...
خیلی زیاد ...
چشامو بزور باز کردم ...
همه جا برام تار بود ...
تاریک ...
از اون دوردورا یکی گفت دکتر چشماش ...شکرخدا ...چشماش رو باز کرد ...
یه صدای مهربونیم شنیدم ...صدایی که آشناتر ازهمه بود...
الهی قربونت برم ...
مامان به فدات ...
یاده یه چیزی افتادم ...
همیشه وقتی مامانم اینارو میگفت به شدت اخم میکردمو میگفتم آخه اگه خدای نکرده چیزیتون بشه من
میمیرم نگین توروخدا ازین حرفا به من نگید ...
همه چی برام بی مفهوم بود ...
من از پشته بامی سقوط کرده بودم ...
وقتی داشتم به گنجشک ها دانه میریختم ...
همیشه میرفتم اون لبه ها تا دستم به اون گوشه برسه که لونه ی یه یاکریم بود ...
عاشق کوکو کردن دمه صبحش بودم ...
ویکباره پام سرمیخوره و من ...
هیچ چیزی نمیفهمیدم ...
فقط بین اون همه آدم دنبال یکی بودم ...
خودم و...
من روح شده بودمو همه چیو ازون گوشه ی اتاق میدیدم ...
حرفاش یادمه ...
گریه هاش ...
دعاخوندنش ...
حتی قرآن خوندنش ...
یادمه صوتش روحمو جلا میداد...
حال خوبی داشتم ...
وقتی اذان میگفتن ...
وضومیگرفت وکنار بدن بیجانم ...
رو به خدا میکرد...
ومن ...
روح من باتعجب نگاهش میکردم ...
اما روحم آرام میشد بعد نماز خواندنش ...
نمازش که تمام میشد سجده میکردو های های اشک میریخت ...
برام میگفت از گلای باغچه که دارن خشک میشوند ازنبودنم ...
اما سعی کرده که خوب بمانند ...
اما...
حالا...اینک ...
من زندم ...
اوهم زندست ...
گوشه ی اتاق دورتراز مامان و...ایستاده ...
هنوز همون لبخند مهربون همیشگیش گوشه ی لبش نشسته ...
آرام می شوم ار بودنش ...
..................................................
درنگ نوشت :
توهمات نوشتاری بیش نیست ...:)
« اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرج المهدی بحق فاطمة »
« فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین